جدول جو
جدول جو

معنی پیش شاخ - جستجوی لغت در جدول جو

پیش شاخ
جامه ای بود مانند فرجی که پیش آن باز باشد و اکثر و اغلب زنان پوشند، (جهانگیری)، جامۀ پیش گشوده، جامۀ پیش بازی چون نیم تنه، فرجی و جامۀ پیش باز را گویند که بیشتر زنان پوشند، (برهان)، جامه که پیش دامن آن باز باشد، (انجمن آرا) :
آن پیش شاخ شرب (؟) چه شوخست در نظر
گویند کان درخت گل از گلستان کیست،
نظام قاری (دیوان البسه)،
در پیش شاخ آمدم از دگمه ها به یاد
چون غنچه جلوه داد بر اطراف جویبار،
نظام قاری (دیوان البسه چ استانبول ص 46)
لغت نامه دهخدا
پیش شاخ
جامه پیش گشوده فرجی و جامه پیش باز که بیشتر زنان پوشند: در پیش شاخم آمدم از دگمه ها بیاد چون غنچه جلوه داد بر اطراف جویبار. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیش داد
تصویر پیش داد
پیش پرداخت، پولی که پیش از کار کردن به کارگر داده شود، مساعده، عطیه که پیش از خواهش و درخواست کسی به او داده شود، برای مثال ز بس حرص بخشش، نکرده سؤال / به سائل دهد جود او پیش داد (عسجدی - مجمع الفرس - پیش داد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش شدن
تصویر پیش شدن
جلو رفتن، پیش رفتن، پیشرفت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش ناف
تصویر پیش ناف
گوشت اطراف ناف گاو یا گوسفند، عضلات شکم
فرهنگ فارسی عمید
پیش تخته، پیش خوان، جلو خوان، صندوق گونه ای که دکانداران چون عطار و سقط فروش در پشت آن نشینند و بر بالای آن ترازو آویخته است
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
پیش داننده، که از پیش داند، پیش بین
لغت نامه دهخدا
زاده از پیش، که قبلاً متولد شده باشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیش رفتن. جلو رفتن. بحضور رفتن. تبکیر. تبکر (منتهی الارب). برابر رفتن:
بفرمود تا موبد موبدان
بشد پیش با نامور بخردان.
فردوسی.
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد.
معروفی.
رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم. (تاریخ بیهقی). اندلاق، پیش شدن و بیرون آمدن از جای خود. اسنفت الناقهالابل، پیش شد شتر ماده شتران را. سنفت الناقه سنفاً، پیش شد شتر ماده از شتران. (منتهی الارب) ، سبقت گرفتن. جلوتر رفتن. سابق آمدن. رفتن قبل از کسی. زم، پیش شدن در رفتن. (منتهی الارب).
- پیش شدن منصوبه، برقیاس پیش شدن کار. (آنندراج).
- پیش کسی یا چیزی شدن، استقبال او کردن.
، پیشرفت کردن. منتج به نتیجه شدن. پیشرفت داشتن. بحصول پیوستن. این دولتی است شده (رفته) و ممکن نیست که این کار پیش شود. (تاریخ سیستان). پیش نشدن، پیشرفت نکردن، منتج به نتیجه ای نشدن: سالار بکتغدی گفت این هر دو هیچ نیست و پیش نشود آب ما ریخته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221)
لغت نامه دهخدا
صحن خانه، صحن پیش دروازه، دروازۀ بلند قصر امراء و ملوک، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
بشقاب (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
برابر شغل. مقابل عمل. حاجب بزرگ امیرعلی قریب... در پیش کار ایستاده، کارهای دولتی را راندن گرفت. (تاریخ بیهقی) ، پیش جنگ. بمیدان جنگ. بمعرکۀ کارزار: امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). با این مقدار مردم جنگ پیوست و به تن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
در اصطلاح قصابی، گوشت نواحی ناف گوسفند یا گاو و جز آن، گوشت عضلات شکم در گاو و گوسفند و جز آن: المنقب، پیش ناف اسب، (السامی)
لغت نامه دهخدا
قادمه، شهپر
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
آنکه قبل از دیگران برابر رود، آنکه بجلو تازد، طلایه، ج، پیش تازان، پیش تاز عرصۀ بلاغت یا شجاعت
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیر شاه
تصویر پیر شاه
داماد پیر: عروس جوان گفت با پیرشاه که موی سپیدست مار سیاه. (لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش بال
تصویر پیش بال
شهیر قادمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش پاس
تصویر پیش پاس
معالجه قبلی. توضیح این کلمه بر ساخته فرهنگستان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنج شاخ
تصویر پنج شاخ
پنج انگشت، پنج شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت پیش ناف. (قصابی) گوشت ناحیه ناف گوسفند گاو و غیره: المنقب پیش ناف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش قاب
تصویر پیش قاب
پشقاب، بشقاب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است پیشتاک، دروازه، پیشگاه آستان صحن خانه، دروازه بلند قصر دروازه عظیم کاخ پادشاهان و امیران
فرهنگ لغت هوشیار
پیش رفتن جلو رفتن بحضور رفتن: رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم، سبقت گرفتن جلوتر رفتن: زم پیش شدن در رفتن، پیشرفت کردن پیشرفت داشتن بنتیجه رسیدن: سالار بکتغدی گفت: این هر دو هیچ نیست و پیش نشود و آب ما ریخته گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش زاد
تصویر پیش زاد
آنکه قبلا زاده شده کسی که پیشتر متولد گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش دان
تصویر پیش دان
آنکه از پیش داند پیش بین
فرهنگ لغت هوشیار
صندوق مانندی که دکانداران (عطار سقط فروش و غیره) در پشت آن نشینند و بر بالای آن ترازو آویزند جلوخان پیش تخته
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه قبل از دیگران رود آنکه بجلو تازد آنکه جلو کاروان یا دسته ای بتازد، مقدم پیشرو: پیشتاز عرصه بلاغت، آنکه در مقدمه گروهی از سپاهی تازد طلایه مقدمه: پیش تازان توپخانه
فرهنگ لغت هوشیار
جلو امام پیش پا، آنکه در رفتار پیش پایها نزدیک گذارد و پاشنه ها را دور، ستاره ای که بر پای مقدم دو پیکر است. یا پیش پای کسی بر خاستن، بر پا ایستادن برای تعظیم وی: سپیده دم مه من چون زخواب برخیزد به پیش پای رخش آفتاب برخیزد. (تاثیر آنند. لغ)، یا راهی را پیش پای کسی گذاشتن، هدایت کردن ویرا بدان طریق متوجه ساختن او را بدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش تاز
تصویر پیش تاز
پیشرو، طلایه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش خان
تصویر پیش خان
پیش خان، میز درازی که فروشنده کالا پشت آن می ایستد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنج شاخ
تصویر پنج شاخ
پنج انگشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش شرط
تصویر پیش شرط
پیش نیاز
فرهنگ واژه فارسی سره
اولین خرمن بعد از برداشت محصول
فرهنگ گویش مازندرانی
زهرچشم
فرهنگ گویش مازندرانی
پیش نیاز، پیش شرط
دیکشنری اردو به فارسی